روزی می رسد
که بی حسی سایه می اندازد
به حسرتِ روزهایی که
حداقلِ معشوق می توانست
کثرتِ بی انداز? دلخوشی باشد...
دیگر از این حقیقت فرار نمی کنی
که آدم ها به آسانی خود را دریغ می کنند
و تو به سختی
در منگیِ پُر سوالِ ذهنت
بی جوابی قانع کننده
هضمشان می کنی...
دیگر نمی جنگی
تنها نگاه می کنی
به روزهایی که چرخ دنده هایش فرسود? تکرارند...
اسمش را می گذارند" فراموشی "
اما
شباهتی بی نظیر دارد
به اسارت...
در یک اردوگاهِ کارِ اجباری...
| پریسا زابلی پور |